پارت چهارده

زمان ارسال : ۶۱ روز پیش

مهوا دنبالش قدم تند کرد و خشمگین گوشی را از دستش کشید. نفس‌نفس می‌زد و با عصبانیت و فریاد، حقیقت را چون پتک بر سر آرش فرود آورد.

- کاش یه‌ذره از غیرت و انسانیت الیاس رو تو و امیر داشتین! من اگه اومدم سراغ باباتون برای شکایت از امیر بود. برای ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید